داستانهای دنباله دار
چادرم افتخار من است
به میدان اصلی شهر رسیدم برای عبور از عرض خیابان که چراغ قرمز هم ندارد باید از خط کشی عابر پیاده رد می شدم ناگهان ماشین مشکی خارجی برایم ایستاد تا عبور کنم راننده خانم سی و هفت یا هشت ساله ای بود با موهای مش کرده و آرایش غلیظ و شال کم عرضی که وسط سرش قرار داشت با اشاره دست و با احترام خاصی گفت بفرمایید من هم به عنوان تشکر سرم را تکان دادم و رد شدم . در مسیر راه فکر میکردم واز پیادهرو حرکت می کردم ،مغازه دارهای شهر من به ملک خود راضی نیستند و وسایل مغازه رو در پیاده رو وسعت می دهند نمی دانم شهر شما هم اینگونه است یا نه ؟فروشنده با دو نفر دیگر هم که در پیاده رو گرم صحبت بودنند با نزدیک شدن من خودشان را به یک طرف کشیدند و راه باز کردنند تا من عبور کنم ، به یاد صحبت های استاد اخلاق بودم که همه اینها را حقالناس می دانستند به این فکر بودم که نگاهم به ویترین مغازه روسری فروشی افتاد و ناخودآگاه برای قیمت کردن روسری توی ویترین وارد مغازه شدم نمی دانم بنویسم یا نه؟ دو تا خانم جوان در حال پرو روسری با شوخی و خنده از فروشنده نظر میخواستند که ناگهان با ورود من مغازه جو عوض شد و به خودشان آمدند و خودشان را جمع و جور کردنند فروشنده با احترام گفت بفرمایید، اگر روسری خاصی مد نظرتون هست بیارم خدمتتون، من هم که یادم رفته بود برای چی وارد مغازه شده بودم گفتم چشم باید انتخاب کنم. نگاهی به روسری ها کردم و از مغازه خارج شدم تمام مسیر با خود فکر میکردم و رفتار مردم رو تجزیه و تحلیل می کردم ،و به دنبال پاسخ چراهایی که در ذهنم ایجاد شده بود می گشتم .
انسانها فطرتا پاک آفریده شده اند و اگر بیدار باشند خوب و بد را تشخیص میدهند ،ولی شاید خواسته و ناخواسته درگیر زیبایی های فرینده و پر زرق و برق دنیا شدهاند این را به خوبی میشود از رفتار آنها فهمید آنها بخاطر فطرت پاکشان به چادر من احترام گذاشتند و حقیقتا حجاب را دوست دارند اگر چه خود نداشته باشند
و اینکه هر کدام از ما می توانیم با رفتار و پوششمان بدون اینکه سخنی بگوییم یا انتقاد و اعتراضی کنیم امر به معروف انجام دهیم و بتوانیم در فضای زندگی اطرافمان تاثیر گذار باشیم پس امر به معروف زیاد هم سخت نیست و بدون درگیری و الفاظی هم نتیجه می دهم